گاهنامه CoDA

در این شماره می‌خوانید:

سخن آغازین

مشارکت اعضا

درک جدید

بهار زندگی

شکوفه ها در مسیر اراده خداوند

صدایی در کشاکش جزر و مد

آزبست

حفره ای در روحم

هم وابسته

این نمک زندگی است

من فاطمه هستم

نشریات

رویدادهای انجمن

سخن پایانی

دانلود Pdf

 

سخن آغازین

خوش ­آمدید

ما ورود شما را به انجمن هم‌وابستگان گمنام که برنامه‌ای برای بهبودی از هم‌وابستگی است، خوش‌آمد می­گوییم. جایی که هر یک از ما تجربه، نیرو و امیدمان را به اشتراک می‌گذاریم تا رها شدن را جایگزین اسارت کرده و به­ جای آشفتگی که در رابطه با خودمان و دیگران داشته­ایم، آرامش را بیابیم.

بسیاری از ما در جستجوی راه‌هایی بوده‌ایم تا بر مشکلات ناشی از کشمکش‌هایی که در روابط­مان و همچنین دوران کودکی‌مان وجود داشته است، غلبه کنیم. بسیاری از ما در خانواده‌هایی رشد کرده‌ایم که در آن‌ها انواع اعتیادها وجود داشته است. البته ممکن است برای برخی از ما این‌گونه نبوده باشد. در هر دو حالت، هریک از ما در زندگی‌مان متوجه شدیم که هم‌وابستگی رفتاری وسواس‌گونه، عمیقاً ریشه­ دار و زاده نظام‌های خانوادگی کم‌ و بیش ناکارآمد و گاهی هم بشدت ناکارآمد و نامتعادل است.

هر یک از ما آسیب‌های عاطفی دردناکی را تجربه کرده ­ایم که ناشی از احساس خلأ و پوچی در دوران کودکی و در روابطمان بوده ­اند. ما مصرانه از دیگران همچون همسران، دوستان و حتی فرزندانمان به‌ عنوان تنها منبع هویت، ارزش، حال خوب و همچنین به‌ عنوان راهی که بتوانیم کمبودهای عاطفی دوران کودکی‌مان را ترمیم کنیم، استفاده می‌کردیم. تاریخچه زندگی ما ممکن است شامل دیگر اعتیادهای قدرتمندی باشد که به‌ دفعات برای مقابله با هم وابستگی­مان از آن‌ها بهره جسته‌ایم.

ما همگی یاد گرفته بودیم که زندگی یعنی زنده بمانیم، اما در CoDA می‌آموزیم که زندگی کنیم. با اجرای دوازده قدم و اصولی که در CoDA یافتیم، می­توانیم در زندگی روزمره و در روابط گذشته و حال خود، آزادی جدیدی را نسبت به شیوه زندگیِ محکوم به شکستی که قبلاً داشتیم، تجربه کنیم. این یک فرآیند رشد شخصی است، هریک از ما با سرعت خودمان رشد می‌کنیم و این روند را با توجه به خواست خداوند برای خود، در هر روز ادامه می‌دهیم. مشارکت کردن یکی از ابزارهای بهبودی ما برای شناسایی هویت­مان است و به ما کمک می‌کند تا از بندهای عاطفی گذشته‌مان و کنترل‌های وسواس‌گونه حال حاضرمان رها شویم.

مقدمه

هم‌وابستگان گمنام، گروهی از زنان و مردانی هستند که هدف مشترکشان گسترش روابط سالم است. تنها لازمه عضویت تمایل به داشتن روابط سالم و محبت­ آمیز است. ما دورهم جمع می‌شویم تا با حمایت و همراهی یکدیگر در سفری که برای کشف خود می‌باشد بیاموزیم به خود عشق بورزیم. زندگی به روال این برنامه به هر یک از ما این امکان را ‌می‌دهد که به‌طور روز افزون با خودمان در مورد گذشته و رفتارهای هم‌وابسته­ گونه­ مان صادق باشیم.

ما به دوازده قدم و دوازده سنت برای رسیدن به خرد و دانش متکی هستیم. این‌ها اصول برنامه ما هستند و ما را به‌سوی برقراری روابط صادقانه و رضایت‌ بخش با خود و دیگران هدایت می­کنند. هر یک از ما در CoDA می‌آموزیم تا پلی به‌سوی نیروی برتری که خودمان درک می­کنیم بسازیم و این حق را برای دیگران نیز قائل باشیم.

این فرآیند بازسازی برای ما هدیه­ای شفابخش است. با انجام فعالانه برنامه هم‌وابستگان گمنام هر یک از ما می‌تواند احساس شادی، پذیرش و آرامش جدیدی را تجربه کند.

مشارکت اعضا

 درک جدید من از پاک شدن رنجش‌ها و زنگارها

صبح با نشاط بیدار شدم و کارهای روزمره را انجام دادم. در فکر بخشش افرادی بودم که از آن­ها رنجش به دل گرفته بودم. افرادی که بارها بخشیده بودم اما باز رنجش می‌گرفتم و انتظار داشتم خیلی سریع روابطم ترمیم شوند.

همراه با شستن ظرف‌ها در حال شکرگزاری بودم (در بهبودی آموخته ­ام که در تمام لحظه‌ها شکرگزاری کنم). ظرف‌ها را شستم و رسیدم به قابلمه‌ای که سوخته بود. شروع به ساییدن آن کردم اما پاک نشد، آب گرم در آن ریختم کمی صبر کردم بازهم پاک نشد، کمی سرکه ریختم و بازهم صبر کردم، انرژی و نیروی زیادی صرف کردم تا بالاخره آن ظرف تمیز شد، از روز اول هم بهتر J

در این لحظه بود که جرقه­ای در ذهنم زده شد. ندای درونم گفت: رویا میدونی در این سال‌ها چقدر درون تو آسیب دیده و قلب تو زنگار و جرم گرفته! میدونی چقدر باید صبر کنی تا مرحله‌به‌مرحله این آلودگی‌ها از وجودت توسط نیروی برتری که توان و قدرت انجام هر کاری را دارد پاک بشه!

بعضی از رنجش‌ها و آسیب‌ها به زمان نیاز دارند، به نیرو و کمک نیاز دارند. پس با صبر و شکیبایی و به کمک نیروی برتر، همان خداوندی که خودت درک کرده ­ای فقط برای امروز زندگی کن، سهم خودت را انجام بده و اجازه بده خداوند هم سهم خودش را انجام دهد، خدایی که در قدم سوم بهش اعتماد کردی.

درس بزرگی گرفتم، تمام خسارت‌ها، آسیب‌ها، رنجش‌ها، کدورت‌ها و کینه‌ها باید به کمک یک قدرت برتر ترمیم شوند و این مستلزم رابطه صمیمی و سالم با خودم و نیروی برتر مهربانم است.

از ادراک‌هایی که دریافت می‌کنم و در مسیر رشد به من کمک می‌کنند خوشحال و سپاسگزارم.

رویا. ر

بهار زندگی

به دوستانی می‌نویسم که دوست­شان دارم، بی‌آنکه بدانم کیست‌اند، از کجا می‌آیند و به چه‌کاری روز را شب می‌کنند. تابه‌حال ندیدم­شان، اما انگار سال‌هاست که آن­ها را می­شناسم­. بدون چشم­داشت عشق می‌ورزند و بهار را خیلی پیش‌تر از نوروز با آغوش، تجربه، نیرو و امیدشان به زندگی­ام آوردند.

به شما دوستانی می‌نویسم که در مسیر بهبودی شناخته‌ام. به شما که خانواده‌ی من هستید و خودم را متعلق به شما می‌دانم. آمدن بهار مبارک باد.

باشد که نیروی برتر عزیزمان در سال جدید، دریچه‌های روح­مان را به روی خرد، عشق و پذیرش باز کند.

دوستتان دارم مرضیه. آ

مدت حضور در برنامه ده ماه و سه روز

شکوفه‌ها در مسیر اراده خداوند:

در این لحظه من می‌نویسم. زمانی که یکی از دوستان بهبودی­ ام از من خواست مطلبی برای گاهنامه بنویسم، احساس ترس به سراغم آمد. اگر نتوانم بنویسم، اگر نتوانم به‌ خوبی دیگران احساساتم را بیان کنم و اگر نتوانم خوب و کافی باشم چه می‌شود؟ احساس ترس از کافی نبودن را با صداقت و شهامت مشارکت کردم. اکنون دستانم را به نیروی برتری که درک کرده­ام می‌سپارم و می­خواهم در مورد او بنویسم.

در مسیر بهبودی به دنبال درک نیرویی برتر بودم. در فرآیند کارکرد قدم‌ها دوستان بهبودی همراهی­ ام کردند، آنان عاشقانه تجربیات خود از مسیر دوازده قدم را با من به اشتراک گذاشتند و من بسیار از آنان سپاسگزارم. بعد از گذشت ۳ سال از ورودم به انجمن هم‌وابستگان گمنام، من همچنان پر از خشم و خلأ بودم، خلایی که از عدم حضور یک نیروی برتر نشئت می­ گرفت. من هنوز او را درک نکرده و اراده‌ام را به او نسپرده بودم. همچنان بر اساس اراده خودم پیش می­رفتم و روابطم تلخ و پیچیده شده بود.

در جلسه‌ای شرکت کردم، دستم را بلند کردم و در حضور سایر اعضا، بی­قدرتی و عجز خود را از دیدن او در زندگی روحانی­ام اعلام کردم و گفتم ای نیروی برتر لطفاً خودت را به من نشان بده. آن‌قدر آشفته بودم که نتوانستم تا پایان جلسه بنشینم. عصر آن روز خداوند راهنمایی را که به دنبالش بودم، سر راهم قرار داد. خداوند، ما را به سمت یکدیگر هدایت کرد. از او خواستم که دستم را در مسیر کارکرد دوازده قدم بگیرد تا به این طریق نیروی برترم را درک کنم. او گفت “امروز صبح به تو فکر می‌کردم!” دیدم که مشارکتِ صادقانه صبح و درخواستم شنیده شده است. در قدم یک وارد پرهیز شدم؛ من از نیازم به این پرهیز آگاه نبودم اما نیروی برترم آن را در مسیرم قرار داد و با دنبال کردن آن بینش من رشد کرد. روزی درد و احساساتم را ازآنچه تجربه کرده بودم با راهنمایم مشارکت کردم، او گفت تو در تمام این مدت با لطف و اراده خداوند در پرهیز بودی. آن زمان بودن که احساس رهایی را تجربه کردم و قدرت خداوند را که مرا در پرهیزم حمایت و هدایت کرده بود، درک کردم. صداقت در مشارکت با راهنمایم، مرا در این مسیر حمایت می­کرد. در فرایند کارکرد قدم‌ها تا به امروز که در قدم چهار هستم، خود را در آغوش و تحت حمایت نیرویی برتر می­بینم. نیروی برتری که دعاهای من را می‌شنود و به زبان نشانه‌هایش با من سخن می‌گوید. این را از کتابی که دوستی برایم هدیه آورد دریافتم. روی آن نوشته بود: نشانه، من به زبان سنگ با تو سخن خواهم گفت.

یک ماه و نیم است که بیماری جهان را فرا گرفته است. جالب است که من و تمام آدم‌های دنیا یک حس مشترک را تجربه می‌کنیم که آن تجربه­ی ماندن در خانه است. در این روزها من و اطرافیانم که گاهی آن­ها را برتر از خود و یا کمتر از خود تصور می‌کردم، همگی در خانه هستیم. برادرزاده کوچکم که فکر می‌کردم بدون او نمی‌توانم زندگی کنم، در خانه است و یک ماه است که او را ندیده‌ام. هم من زنده ماندم و زندگی کردم، هم او و این تجربه جالبی است. امروز من در خانه هستم و نوسان احساساتم را می­پذیرم؛ اما نیروی برتر همچنان روی من کار می‌کند. من هم‌وابسته هستم، غرق در روزمرگی‌ها و آنچه بیرون از خود است.

درک امروز من این است، طبیعت به آنچه خداوند برایش خواسته و مقدر کرده عمل می‌کند. طبیعت کاری ندارد من و تمام مردم این دنیا در خانه باشیم یا نه. باران از آسمانش می‌بارد. درخت‌هایش جوانه می‌زنند و شکوفه‌های رنگی همگی در مسیر اراده خداوند هستند. امروز می‌دانم هرکجا که باشم بهار را می‌بینم، حتی از پنجره خانه‌ام یا از طریق صدای پرنده­ای که به گوش می­رسد. امروز آموختم که من و تمام آدم‌های دنیا در مقابل ویروسی که حتی به چشم نمی‌آید عاجز هستیم و با خودم فکر می‌کنم زمین با آن‌همه هیاهو، نیاز به آرامش و سکوت داشت.

در این تعطیلات من در حال کارکرد قدم چهار هستم. من به گذشته برگشته­ ام و کودکی‌ام را می‌بینم، کودکی ­ام در تنهایی و خلأ عاطفی سپری می­شد. سالیان سال روابط و احساسات تکرار شونده را تجربه کردم که پایان مشابهی داشتند، پایانی طاقت‌فرسا و تلخ. امروز در کارکرد قدم چهار می‌بینم قسمت بزرگی از تجربیاتم در ارتباطم با پدرم بود. او من را دوست داشت، من هم او را دوست داشتم اما هیچ تصویری از حمایت او در دوران کودکی­ ام ندارم. چه زمان‌های بسیاری که در کودکی و بزرگ‌سالی به دنبال او می‌دویدم و می‌گشتم اما او را پیدا نمی‌کردم. در بزرگ‌سالی او محبتش را از طریق دادن هدیه به من نشان می­داد و من همچنان درد می‌کشیدم که چرا نمی‌توانم پدرم را دوست داشته باشم. او غرق در موضوعات خود بود و من فکر می‌کردم اگر مسائل او حل شود یا من بتوانم آن‌ها را حل کنم، بالاخره من را می‌بیند. دقیقاً مثل آنچه امروز تجربه می‌کنم، من به دنبال شریک عاطفی می‌گشتم تا من را بیابد و دوست بدارد، تا به او و خودم بگویم من برای دوست داشته شدن کافی هستم. آری من امروز این‌ها را می‌بینم و در حضور نیروی برتر این موضوع را برای راهنمایم مشارکت می‌کنم و نتیجه را به خداوند می‌سپارم.

پریسا. ا

صدایی در کشاکش جزر و مد
در مقطعی از زندگی، متوجه شدم که با انجام دادن کارها به روش خودم همه چیز را از دست داده‌ام. سال ۲۰۱۴ بود و من در چند جلسه CoDA شرکت کرده بودم که فهمیدم قلبم را به والدین یا همسرم گره زده­­ام و این کار قلب و روحم را از هم جدا کرده بود. با مرگ آن‌ها در قلبم هیچ جایی برای زندگی خودم باقی نمانده بود.قبل از آمدنم به CoDA روزهای تیره‌ و تاری را سپری می­کردم و به خودم توجهی نداشتم. من با بی­ توجهی کاملاً خو گرفته بودم. سر در‌ گمی من چقدر عمیق بود و نزاع و درگیری بین مسائل چقدر شیرین به نظر می‌رسید. این‌گونه افکار برای بازگو کردن بسیار است، رویاهای احمقانه‌ای برای در ارتباط بودن با دیگران و هدفی که به آن باور داشتم (تقلا برای “اول بودن” از نظر دیگران)؛ اما واقعیت تلخ هم‌وابستگی من مانند درخت مو رشد می‌کرد و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. در طی ۵۰ سال، ریشه‌های آن (هم­وابستگی) ندای درونم را سرکوب کرده بود.در چهارمین شنبه‌ای که به سمت جلسه CoDA می­رفتم، قبل از ورود به جلسه فکر کردم: “چرا به این گروه CoDA نیاز دارم؟” به ­عنوان یک هم­وابسته من همیشه خواهان خوشنودی دیگران هستم و باید به جلسات بروم تا آن قسمت از وجودم را تغذیه کنم.صبح آن روز از برزخِ دوران کودکی استقبال کرده بودم که موجب حواس­ پرتی ­ام شده بود. حواس ­پرتی­ ام در آن روز سرنوشت ­ساز، مرا به سمت صندوق پستی­ام کشیده بود.من در نزدیکی بستر یک رودخانه خشک‌شده زندگی می‌کنم و می‌بینم که چگونه گل‌ها از میان خاک خشک می‌رویند. فکر و خیال این‌که “من چه کسی هستم؟” موقتاً فراموش شده بود. نامه ­ای داخل صندوق بود که البته در دسته نامه‌های ناخواسته بود. آن آگهی را خواندم، بعد دیدم که دارم به دنبال اطلاعات بیشتری در مورد آن می­گردم. آن نامه تلنگری به من زد، این­که من قدرت خود را به دیگران واگذار می‌کنم چون باور ندارم که می‌توانم آن را در خودم پیدا کنم.آن روز، در راه برگشت به خانه، پذیرفتم که واقعاً در غل و زنجیر هستم. تمام چیزی که در طول زندگی می‌دانستم این بود که تلاش کنم ذهن دیگران را بخوانم تا بفهمم چگونه عمل کنم. در آن چهارمین شنبه، جزر و مد هم­وابستگی من فعال شده و مرا با خودش برده بود. تنها چیزی که برایم مانده بود گوش‌هایم بودند که لطف شنیدن یک جمله کوتاه را به من عطا کردند. قدم اول CoDA: “من اقرار کردم که در برابر دیگران عاجز هستم.” زانو زدم و “پذیرفتم که زندگی­ام غیرقابل اداره شده است”. در ذهنم تجسم کردم که از ابتدای بستر ماسه‌ای رودخانه تا انتهای آن قِل داده شده‌ام، عرش جهان محو شد، چشمانم به سمت آب سرد و تابناک که داشت از زرد به کهربایی می­گرایید، باز شد. من محکوم بودم، محکوم به پیروی از خواست دیگران و جستجوی هدف مبهم آن‌ها. محکوم به پیروی از خواهر و برادرانی که هنوز تحت تأثیر مادری سرد و عاری از احساس و پدری دل­مرده هستند. احساس می‌کردم مانند یک سنگ گرد که در بستر یک رودخانه قدیمی مدفون است، سخت و فرسوده شده‌ام؛ ولی در آن جزر و مد صدایی را شنیدم که می‌گفت “باور داشته باش که نیرویی برتر از تو، می‌تواند سلامت عقل را به تو بازگرداند”.داستان من از جاده­ای خاکی در یک دره باشکوه با درختانی سرسبز و بستر یک رودخانه خشک با گل‌هایی که به هر طریقی در آن می­رویند، آغاز می­شود. ندای درونم را می­شنوم و ترانه­ای زمزمه می­کنم، ترانه­ ای که آشنا به نظر می­آید و از کمکی سرچشمه می­گیرد که قابل وصف نیست، اما می‌دانم به خیر و صلاح من است. این لطفِ “نیرویی برتر از من”، تمایلم به تسلیم شدن و حمایت CoDA است که کاوش قلب و روحم را آغاز کرده­ام.

-Jeanne R.( CoDA MiP March 2020)

آزبست (پشم شیشه)

آن روز من به مکان موردعلاقه‌ام رفتم، یک خانم خانه‌دار همیشه یک مکان موردعلاقه مخفی دارد و آنجا برای من محل دپوی زباله‌ها است. من از مسیر رفت به آنجا متنفرم اما عاشق مسیر برگشت به سمت خانه هستم؛ درحالی‌که ماشین را خالی و تمییز می‌بینم. این بار در همین حین که مسئول پسماندها به من کمک می‌کرد تا آشغال‌ها را داخل سطل زباله بیرون بیاورم گفت: “ما نمی‌توانیم این‌ها را قبول کنیم. این پشم‌شیشه است. معمولاً در این شرایط ما راننده را با تمام باری که آورده برمی‌گردانیم. هیچ‌کس به بار شما دست نخواهد زد.”

اگر آزبست در مکانی داخل ساختمان نگهداری شود، مشکلی ندارد. گمان می‌کنم دیوارهای اتاق‌خواب من با آزبست عایق‌بندی شده‌اند؛ اما ذرات معلق آن در هوا می‌تواند خطرناک و سمی باشد.

در اعماق ذهن من آزبست وجود دارد که در اکثر لحظات زندگی‌ام آرام و بی­صدا خاطرات و اعمال مرا کنترل می­کند. امسال به سطح آمد و خود را آشکار کرد. این همان سالی است که ذهن خودم را تباه کردم. به نظر من آزبست بهترین چیز در زندگی یک هم‌وابسته است.

اگر شما به دیدن من می‌آمدید و حرفی می‌زدید که باعث ناراحتی من می‌شد یا کار بسیار بدی انجام می‌دادید، لازم نبود که نگران باشید، من از قبل شما را بخشیده بودم و یک هفته بعد به خاطر نمی‌آوردم که چه کاری انجام داده‌اید یا چه چیزی گفته‌اید.

وقتی حرفی از ملاقات­مان پیش می‌آوردید، من قادر نبودم آن را به خاطر بیاورم و اگر در آسیب زدن به من سماجت به خرج می‌دادید، اصلاً خود شما را به خاطر نمی‌آوردم.

بخش خنده‌دار ماجرا اینجاست که امسال من تا حدودی عقلم را از دست دادم بدون اینکه خودم متوجه شوم. من تصمیم گرفتم یک خانه دیگر بسازم. دوستم به کمک من آمد تا مکانی را که مشرف به دریا و کوهستان باشد انتخاب کنیم. درحالی‌که برای یافتن بهترین محل بحث می‌کردیم تمام منطقه را گشتیم. سپس یک خاطره مبهم از مکانی که من می‌توانستم دریا و خشکی را باهم ببینم به ذهنم خطور کرد. به خانه برگشتم و پرده‌ها را که یکی ماه‌ها قبل کشیده بود کنار زدم. من فراموش کرده بودم که می‌توانم منظره کوهستان و دریا را از اتاق‌خوابم ببینم.

یکی از دوستانم به دیدن من آمد. دو شبانه‌روز بود که لباس‌خوابم را درنیاورده بودم. تصمیم گرفتم شامی برایش تدارک ببینم. به حیاط رفتم و از باغچه یک دسته کاهو چیدم و آن را داخل بشقاب گذاشتم، چیز دیگری هم نداشتیم تا کنارش بگذارم. دخترم به من یادآوری کرد که این کلم چینی هست نه کاهو و باید پخته شود. دوستم غذایی را که با خودش آورده بود روی میز گذاشت و باهم خوردیم.

امسال لازم شد ذهنم خاطرات عاطفی ۳۶ سال زندگی مشترک را فراموش کند و این به معنای فراموش کردن تمام خاطراتم از بزرگ شدن فرزندانم بود، چراکه در آن خاطرات شوهرم حضور داشت.

همچنین آشپزی و غذا خوردن را فراموش کردم.

آزبست مرا مسموم کرده بود.

حافظه‌ام درباره آشپزی کمی برگشت و به چیزهای ساده خلاصه می‌شد؛ تخم‌مرغ و نان. من نمی‌توانستم به خاطر بیاورم که چطور سوپ سبزیجات درست کنم. خاطرات من از غذاهایی که می‌توانستم درست کنم به شخصی که آن‌ها را برایم درست می‌کرد وصل می­شد. من با سوپ به یاد راهبه­ ها می‌افتم. وقتی به شیرینی فکر می‌کنم، مادرم به ذهنم می‌آید و دستورالعملی که برای افسردگی ساخته بود.

من برای ماه‌ها نمی‌توانستم پایم را از خانه بیرون بگذارم. گاهی اوقات غمِ پیچیده شده در آزبست، احتیاج دارد نفسی بکشد.

هنر فراموش کردن، یک عمل پرکاربرد در ذهن یک هم‌وابسته است. زخم‌هایی که یک هم‌وابسته خورده مانند ذرات سمی آزبست در هواست. می‌تواند به حال خود و بدون هیچ اصلاحی وجود داشته باشد؛ اما برای کسانی که آن را استنشاق می­کنند احتمال مرگ را به همراه خواهد داشت. روزبه‌روز به خاطر آوردن را تمرین می‌کنم. بعضی‌اوقات بارها و بارها یک مسئله تکراری را به خاطر می‌آورم.

این یک مراقبه است؛ نه همراه با سکوت بلکه همراه با خشم و اندوه، خاطراتی که لایه‌لایه بر روی قلب یک دختربچه قرار گرفته­اند. آن دختر منم و ما هم‌وابسته­ایم. در طول زندگی‌مان زخم‌هایی را تجربه کرده‌ایم و اکنون تمایل داریم تا آن‌ها را به خاطر آوریم. من و آن دخترک نسبت به هم شکیبا هستیم. ما برای هر خاطره­ای که به یاد می‌آوریم، سپاسگزاریم. با گوش دادن به دیگران، نفس کشیدن (زندگی کردن) را به یاد می‌آوریم و توانایی فراموش کردن را رها می‌کنیم. ما اجازه می‌دهیم هم‌وابستگی‌مان در حضور نیروی برترمان ذوب شود. ما در کنار هم شجاع هستیم. ما به خاطر می‌آوریم.

Maria S. .( CoDA MiP March 2020)

حفره‌ای در روحم

روزها پشت یک لبخند پنهان شدن،

درد کشیدن از ساییدن دندان‌ها به هم،

پوشاندن حفره‌ای درون روحم،

و هیچ­وقت حقیقت را ندانستن.

مطمئن نبودن از توانم برای ادامه دادن،

ناتوانی در برابر تحمل این درد،

صبح را با لعنت و نفرین آغاز کردن،

یک‌بار دیگر ماسکم را روی صورت می‌گذارم،

برای انجامِ هر آنچه باید انجام دهم.

روزها در غار تاریک تنهایی‌ام،

هر بار بیزار از انجام دادن این بازی،

گویی که شیاطین مغزم را می‌جوند،

خودم را که دارد به جنون می‌رسد می‌بینم.

شوخ‌طبعی سلاح من است، سلاح بران من،

محافظت کردن از خودم، این آدم وحشت‌زده،

من بدون اینکه زندگی کرده باشم خواهم مرد؟

من جسمم را ترک خواهم کرد وقتی‌که هنوز خیلی چیزها را انجام نداده­ام؟

حقیقت نهفته در اعماق تاریکی،

من به امید چنگ می‌زنم،

من هنوز از پا درنیامده‌ام.

من به امید چسبیده‌ام مانند یک غریق به جلیقه نجات،

هر چیز خوبی بهایی دارد،

از اعماق وجودم می­دانم که تقدیر من هنوز نوشته نشده است،

با کنار گذاشتن این ماسک، حقیقت فاش خواهد شد.

Pamela W .( CoDA MiP March 2020)

سلام، ن هستم، یک هم‌وابسته

امروز تولد ۵ سالگی من در کداست. صدای پرنده‌ای را می‌شنوم. عجب آرامشی! به ۵ سال قبل خودم برمی‌گردم. دوشنبه ۳۱ فروردین ماه سال ۱۳۹۴بود. در حال حرکت به سمت جلسه هستم و نمی‌دانم چرا دارم به آن‌جا می‌روم، اما می‌روم. خسته و درمانده هستم و لبریز از احساس خشم و نفرت. وارد جلسه شدم. یک نفر به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت. تعجب کردم و نگاهی سرد به او انداختم. صندلی‌ها به صورت دایره‌ای چیده شده‌اند و تعدادی هم در وسط قرار داشت. یکی از صندلی‌های وسط را انتخاب کردم. دوست نداشتم دیده شوم. اعضا صحبت می‌کردند و دیگران برایشان کف می‌زدند. درکی از مسائلی که گفته می‌شد، نداشتم، اما احساس خوبی به من دست داد. گرداننده اعلام کرد که:” آیا تازه‌واردی در جلسه هست؟”. جرأت نداشتم خودم را معرفی کنم. با خودم گفتم: “من که قرار نیست دوباره بیایم، پس چرا خودم را معرفی کنم؟”. سکوت کردم. در انتهای جلسه دعای آرامش خوانده شد و چقدر عجیب بود. برای یک لحظه احساس شادی کردم و انگار خستگی‌ام رفع شد.

سریع جلسه را ترک کردم و از شدت خوشحالی در خیابان با هیجان راه می‌رفتم. با خودم گفتم: “جالب بود، شاید باز هم بروم” و دوشنبه‌ی بعد مجدداً  به جلسه رفتم و دوشنبه بعدش هم همین‌طور، نمی‌دانستم دلیلش چیست! اما هر چه بود، احساس خوبی را در آن‌جا پیدا کرده بودم. اعضا، جلسه‌ی قدم را به من معرفی کردند و وارد جلسه قدم شدم. آخرین ردیف را انتخاب کردم، در حالی‌که نمی‌خواستم کسی از حضورم در آن‌جا باخبر شود. گرداننده شروع به صحبت کرد و گفت: “هم‌وابسته یعنی خود از دست رفته”. اشک‌هایم سرازیر شد، پرده‌ها فرو ریخت و در‌هم شکستم. بله این حقیقت بود، من سال‌ها با خانواده‌ای آشفته، جنگیده بودم. در دانشگاه و در محیط کار جنگیده بودم، ولی حاصلی نداشت. من یک درمانده‌ی واقعی بودم. به رفتن جلسات ادامه دادم و ماه‌ها گریه کردم، اما ادامه ‌دادم. می‌دانستم راه دیگری برایم وجود ندارد، چون همه‌ی راه‌ها را رفته‌بودم و به هیچ جا نرسیده‌بودم. خدمت گرفتم و کم‌کم با اعضا ارتباط برقرار کردم و به‌این ترتیب توانستم از روی زمین، بلند شوم. قدم چهارم را نوشتم و فهمیدم که تا آن زمان هرگز مسئولیت زندگی خود را نپذیرفته‌بودم. با یافتن سهمم در اتفاقات، خشم‌هایم فروکش کرد و رابطه‌ی جدیدی را با خانواده‌ام آغاز کردم.

تحصیلات نیمه تمام خود را به پایان رسانده و موقعیت شغلی بهتری پیدا کردم. روابط جدیدی آغاز شد و بدین ترتیب زندگی من متحول گشت. از کدا و تمامی اعضای برنامه که با حضورشان در زندگی‌ام، به من کمک کرده‌اند، سپاسگزارم. خداوندا، آرامشی عطا فرما تا بپذیریم آنچه را که نمی‌توانم تغییر دهم، شهامتی که تغییر دهم، آنچه را که می‌توانم و بینشی که تفاوت این دو را بدانم، باشد که اراده تو جاری گردد.

این نمک زندگی است

او،

دختر کوچکی که بر روی یک صندلی در وسط اتاق خالی نشسته بود

موقعیتش رو تغییر داد

بعد از یک عمر گوش دادن به تهدیدها، زورگویی، نصیحت و خشم،

هرگز کافی نبود،

او اکنون در حال ایستادن است.

این یک جلسه درمانی نبود، صدها بود،

بارها و بارها، تلاش برای بلند شدن.

این یک جلسه کدا، یا یک کتاب، یا یک مراقبه نبود

خیلی بود.

یک پایش را روی پله مقابلش قرار می دهد،

و شروع می کند به بالا رفتن از پله ها.

او به عقب نگاه نمی کند،

به چیزهایی که پشت سرش هستند،

صداها، دوستان، خانواده، باورها،

این نمک زندگی است.

او کسی است که اکنون به خودش می نگرد،

صبور، با یک دلسوزی بی طرفانه،

بدون قضاوت،

دیگه نیازی به تنبیه دختر روی صندلی نیست،

تمام این سال ها،

صداها درون این دخترکوچک بود

الان آنها خاموش شده اند

او تصمیم گرفته است که آنها را خاموش کند

او آماده ایستادن است

تا رشد کند

تا زندگی کند،

در صلح و آرامش، او دخترکوچک را حمل می کند

در آغوشش

و آرام زمزمه می کند،

بالاخره تمام شد

ما یکی هستیم

Maria S.( CoDA MiP March 2020)

من فاطمه هستم دختر خدا

با تمام زخمهایی که خورده ام و یا زده ام

زندگی می‌کنم و در همه‌ حال به‌دنبال یک رسالت هستم،

رسالتی از نوع عشق.

اشتباهاتم را در آغوش می‌گیرم.

من یک آدم جدید هستم، با افکار جدید.

ایمان دارم روزهای روشن در راه است.

پذیرفتم که زاده‌ی عشقم و خالقی دارم عاشق، پس من هم می‌توانم عشق را خلق کنم.

من، فاطمه‌ای بودم که از خدا پیشی گرفته بود. جاهایی که نگران آینده، اتفاقات و از دست دادن‌هایش بودم، اصلا خدایی وجود نداشت. من به جای خدا تصمیم می گرفتم.

“نگرانی، آفتِ ایمان است”

در سرزمین من ایمان نبود، نگرانی بود.

در سرزمین امن خدا، نگرانی وجود ندارد.

منِ فاطمه، همیشه حرف می‌زدم و به کسی گوش نمی‌دادم. حرف‌های دیگران را پیشاپیش حدس می‌زدم و ادعای زرنگی داشتم. انتقادهای دیگران از من، به منزله دخالت بود، ولی انتقاد من از دیگران، از روی دانایی‌ام بود. من در‌مقابل شناخت خود هم مقاومت می‌کردم.

“مقاومت، آفتِ آگاهی است”

منِ فاطمه، همیشه در حال مبارزه با خود، اطرافیان و شرایط بودم. می‌خواستم بجنگم تا از خودم مراقبت کنم. حتی با خدا هم می‌جنگیدم.

می‌گفتم باید بجنگی تا مطیع نباشی، چون در همه جا، بدون چون و چرا اطاعت می‌کردم.

نمی‌دانستم جنگ و صلح با هم هستند و اگر هر‌کدام از آن‌ها وجود نداشته باشد، دیگری معنایی ندارد.

غرور، مسلک من بود و منیت، دنیایم را تسخیر کرده بود.

“منیت، آفتِ صلح است”

چه جاهایی که برای نگه‌داشتن آدم‌ها باج ‌دادم یا کوتاه ‌آمدم و خودم را بی ارزش ‌کردم. خدمت می‌کردم تا به من خدمت کنند، محبت می‌کردم تا در کنارم باقی بمانند. من همیشه متوقّع بودم.

“توقع، آفتِ مهربانی است”

روزهایی که تاج قربانی بر سرم می‌گذاشتم، از زمین و زمان و حتی از دنیا طلبکار بودم. جاهایی که فکر می‌کردم همه به من آسیب زده‌اند، در حقم ظلم کرده‌اند و من بی‌گناه‌ترین فرد هستم، آنجایی که طلبکارانه سرم را بالا می‌گرفتم و می‌گفتم خدایاااااا… قراره دیگه چه بلاهایی سرم بیاری؟!

همه اون زمانها خودم را انکار می‌کردم و سرشار از مظلوم نمایی بودم.

من بازیگر مظلوم زندگی خودم بودم.

“مظلوم‌نمایی، آفتِ عزت نفس است”

امروز رابطه ام با خدا رابطه‌ای است از جنس عشق.

او مانند دوران کودکی، همه جا درکنارم هست. امروز می‎دانم درون همه‌ی اتفاقات سخت زندگیم، گوهری ناب وجود دارد که آن گوهر ناب، خداست و من او را گم کرده بودم.

این روزها منِ نفسانی‌ام، در حال کوچکتر شدن است و منِ معنوی ام، در حال بزرگتر شدن.

می‌بینم که در شرایط سخت، امیدم کمرنگ نمی‌شود، زیرا خداوند، دستانم را گرفته و با لبخند به من می‌گوید… بهم” اعتماد” کن.

من فاطمه هستم.

من کدایی هستم.

من دختر خدا هستم.

نشریات

سنت چهـارم: هر گروه باید مستقل باشد، به‌جز در مواردی که بر گروه‌‌های دیگر یا CoDA در کل اثر بگذارد.

مستقل بودن، اجازه می­دهد که جلسات CoDA در مورد خط‌مشی و اساسنامه جلسات بر اساس وجدان گروه خودشان عمل کنند. این تصمیمات متمرکز بر منافع مشترک و در چارچوب نشریات تایید شده CoDA هستند. ما اذعان می­کنیم که بخشی از یک مجموعه بزرگ هستیم (انجمن CoDA).

بر اساس سنت نهم، باید به خاطر داشت که گروه‌های خدماتی CoDA “مستقیماً در برابر کسانی که به آن­ها خدمت می‌کنند پاسخگو هستند”. به همین ترتیب، چنانچه آن­ها در مصوبات یا نشریات تایید شده CoDA دخل و تصرفی ایجاد کرده‌اند، باید در کنفرانس خدماتی سالیانه مورد تایید قرار گیرد.

سؤالات راهبردی برای سنت چهارم:

  • آیا استقلال جلسه تحت تأثیر اشخاص یا عوامل خارجی است؟
  • آیا این عمل بر استقلال سایر گروه‌های CoDA تأثیرگذار است؟

**************************************************************************************

سنت پنجـم: هر گروه فقط یک هدف اصلی دارد و آن رساندن پیام به دیگر هم‌وابسته­ هایی است که هنوز در رنج هستند.

مضمون این سنت تمرکز بر یک چیز است: رساندن پیام. ما می­دانیم که نمی­توان هدیه بهبودی را نگه داشت مگر با بخشیدن آن. هدف اصلی هر گروه، ایجاد تواناییِ منحصربه‌فرد در هر هم­وابسته برای احساس همدردی و به اشتراک گذاشتن پیام CoDA به‌دوراز تأثیر سایر باورها یا انگیزه‌هاست.

سؤالات راهبردی برای سنت پنجم:

  • آیا گروه­مان یا فعالیتی که می­خواهیم انجام دهیم حاوی مقاصدی است که در رأس بودن هدف اصلی را تحت تأثیر قرار می­دهد؟
  • آیا تمرکز فعالیت­های ما بر رسانیدن پیام به هم­وابستگانی است که هنوز در رنج هستند؟

**************************************************************************************

سنت ششـم: یک گروه CoDA هرگز نباید هیچ موسسه­ مرتبط یا سازمان خارجی را تائید یا در آن­ها ‌سرمایه‌گذاری کند یا نام CoDA را به آن­ها عاریت دهد. مبادا مسائل مالی، ملکی یا شهرت ما را از هدف اصلی روحانی‌مان منحرف سازد.

سنت ششم به گروه­ها کمک می­کند که در راستای هدف اصلی روحانی­مان بمانند، هدفی که در سنت پنجم نوشته شده است “رسانیدن پیام به هم­وابستگانی که هنوز در رنج هستند”.

در قبال اقداماتی که می­توانند ما را از هدف اصلیِ روحانی­مان منحرف سازند، بهایی دریافت یا پرداخت نمی­کنیم و اجازه نمی­دهیم از نام “CoDA” یا “هم­وابستگان گمنام” استفاده شود. ما می­توانیم از طریق وجدان گروه اجازه دهیم که سازمان­های مرتبط خارجی اطلاعات مربوط به دسترسی را به شکل آگهی، بروشور و غیره توزیع کنند؛ تا مردم با برنامه آشنا شوند و لیست جلسات در دسترس­شان قرار گیرد.

از سوی دیگر، ما از سازمان‌ها و فعالیت‌های بهبودیِ خارجی و اندیشه­های سیاسی یا مذهبی پشتیبانی نمی­کنیم. شاید با دیگر انجمن­های بهبودی به‌نوعی همکاری داشته باشیم، مانند اشتراک در فضای میزهای نشریات در نمایشگاه‌های جهانی؛ ولی ما آن­ها را تایید یا توصیه نمی­کنیم. ما به راهنمایی نیروی برترمان متکی هستیم و در هر اقدامی هدف اصلیِ روحانی­مان را مد نظر داریم، یعنی یاری رساندن به دیگر هم­وابسته ­ها.

سؤال راهبردی برای سنت ششم:

  • آیا این اقدام می­تواند بنا به هر دلیلی ما را از هدف اصلیِ روحانی­مان منحرف سازد یا اجازه می­دهد سازمان­ها، رسوم و سرمایه­گذاری­های خارجی از نام CoDA استفاده کنند؟

**************************************************************************************

رویدادهای انجمن

 

کمیته کارگاه‌های یزد در تاریخ ۱۹/۱۲/۹۸ برای گروه‌های مجازی (آنلاین)

کارگاهی به‌صورت آموزشی و فهم مشترک برگزار کرد که دستاورد آن را با شما به اشتراک می­گذاریم:

موضوع: اهمیت و تأثیر مشارکت صحیح در فضای بهبودی

بعد از مطالعه موارد زیر از نشریات CoDA کارگاه را آغاز کردیم:

اهمیت جلسات سالم (ص ۵ و ۹)

راهنمای تازه‌واردان (ص ۲۸)

چرا مشارکت و اینکه مشارکت چه نقشی در بهبودی دارد؟

اعضاء حاضر در جلسه به این سؤال پاسخ دادند:

  1. باز شدن دریچه افکار
  2. با در میان گذاشتن آنچه داریم، می‌توانیم آن را حفظ کنیم
  3. درخواست کمک
  4. پاک کردن ذهن از افکار مزاحم
  5. مسئولیت‌پذیری نسبت به گفتار
  6. پیدا کردن اعتمادبه‌نفس و عزت‌نفس
  7. برطرف شدن ترس
  8. دریافت و رساندن پیام
  9. هدف مشخصی را دنبال کردن
  10. اقرار کردن
  11. برطرف شدن چالش‌ها
  12. شناسایی هویت خودمان
  13. ماندن در زمان حال
  14. رها شدن از بندهای عاطفی گذشته­مان
  15. رها شدن از کنترل‌های وسواس‌گونه حال حاضرمان
  16. احساس تعلق و یکسانی با اعضای انجمن
  17. آشنایی با خود و شکسته شدن غرور
  18. آگاهی از بیماری هم‌وابستگی
  19. عمل کردن به گفته­هایمان
  20. احساس رضایت درونی
  21. سهیم شدن در بهبودی دیگران
  22. به اشتراک گذاشتن تجربه، نیرو و امید

 

انواع مشارکت است؟

 

  1. مشارکت عملی (غیرکلامی)
  2. مشارکت گفتاری (کلامی)

 

مشارکت عملی چگونه است؟

اعضاء حاضر در جلسه به این سؤال پاسخ دادند:

  1. حضور مرتب و منظم در جلسات
  2. رعایت نظم و سکوت جلسات
  3. گوش دادن به دیگران (سکوت)
  4. شرکت در جلسات اداری و تصمیم‌گیری گروه
  5. اعلام مدت حضور
  6. حمایت سبد سنت هفتم
  7. خدمت
  8. اجرای اصول برنامه در زندگی خود

 

مشارکت کلامی سالم چگونه است؟

اعضاء حاضر در جلسه به این سؤال پاسخ دادند:

  1. در میان گذاشتن تجربه، نیرو و امید
  2. صداقت در گفتار
  3. رعایت گمنامی
  4. صحبت در چهارچوب قدم‌ها و سنت‌ها
  5. ساده و قابل‌فهم بودن
  6. رعایت زمان مشارکت
  7. تمرکز بر موضوع جلسه
  8. رعایت اصل عدم مکالمه متقابل
  9. استفاده از عباراتی که با “من” آغاز می­شوند

هر چیزی که زندگی یک هم‌وابسته در حال بهبودی را تحت تأثیر قرار دهد موضوعی است که می‌توان آن را با دیگران مطرح کرد؛ اما باید بدانیم ابراز عقیده شخصیِ بحث‌برانگیز به‌سادگی می‌تواند جلسات ما را از هدف اصلی خود منحرف سازد.

بهتر است قبل از مشارکت این سؤالات را از خودم بپرسیم:

  1. حرف‌هایی که می‌زنم بر وحدت گروه چه تأثیری دارد؟
  2. آیا در مشارکتم احساس همدلی دارم یا می‌خواهم نصیحت کنم؟
  3. آیا با مشارکتم استقلال و امنیت گروه به خطر می‌افتد یا در راستای حفظ آن است؟
  4. آیا مشارکت من در راستای هدف اصلی روحانی­مان است؟
  5. آیا حواسم هست که به اشخاص، مؤسسات یا انجمن دیگری اشاره نکنم؟
  6. آیا می‌خواهم از مسائل حرفه‌ای در مشارکتم استفاده کنم یا به تجربه، نیرو و امیدم توجه دارم؟
  7. آیا به دنبال غلو کردن بهبودیم و تبلیغ کارگاه فرد خاصی هستم یا اینکه به گمنامی خودم و دیگران احترام می­گذارم و در راستای اصول برنامه مشارکت خودم را انجام می‌دهم؟
  8. آیا به دنبال مشارکت کردن بهبودیم هستم یا می‌خواهم شخصیت‌پردازی کنم؟
  9. آیا در این جلسه درباره تجربه خود با دیگران صحبت می‌کنم یا می‌خواهم به توضیح و تفسیر عقیده‌ای بپردازم؟

رعایت اصل عدم مکالمه متقابل

نمونه‌های بارز مکالمه متقابل:

  • نصیحت کردن
  • قطع کردن صحبت دیگران
  • پاسخ دادن یا اظهارنظر مستقیم در مورد مشارکت دیگران
  • لمس کردن فردی که در حال مشارکت است

و دیگر رفتارهایی که توسط وجدان گروه به­عنوان مکالمه متقابل تعیین شده‌اند.

برای اطلاعات بیشتر می­توانید به نشریه “تجربیاتی از مکالمه متقابل” مراجعه کنید.

 

سخن پایانی

عبارت مثبت:

” من به نیروی برتر از خودم باور دارم و به او اعتماد میکنم. من از روی تمایل خود محوری ام را تسلیم نیروی برترم می کنم.”

دعای پایان جلسات

از نیروی برترمان سپاسگزاریم برای تمام چیزهایی که از این جلسه برداشت کرده‌ایم. اکنون‌که جلسه را به پایان می‌‌رسانیم، باشد که خرد، عشق، پذیرش و امید بهبودی را با خود ببریم.

ارتباط با ما

داستان‌ها و تجارب بهبودی خود را در اندازه یک تا دو صفحه از طریق آدرس‌های زیر برایمان ارسال نمایید همچنین نظرات خود را در خصوص محتوا و فرم مجله در قالب پیشنهادات برایمان ارسال نمایید.

Email: Journals@coda-ir.org

Whatsapp: 09026601333

 

keyboard_arrow_up