یک داستان شخصی
ترجمه‌شده توسط کمیته نشریات شورای منطقه CoDA ایران
 
این هم از داستان من:
در اکتبر سال ۲۰۰۹ (پس از چند بار بستری شدن در بیمارستان) مشخص شد که من به افسردگی و اضطراب شدید مبتلا هستم و در بخش مراقبت­های ویژه بیماران سرپایی پذیرش شدم. بر روی مسائل مربوط به افسردگی­ام کار می­کردم و بارها به من می­گفتند که هم‌وابسته هستم. به من پیشنهاد دادند که هم به درمانم ادامه دهم و هم در جلسات CoDA شرکت کنم. به خودم دل‌وجرئت دادم و یک جلسه پیدا کردم و رفتم.
هفته سوم اکتبر بود، مسیر را گم کردم (جهت­یابی­ام تعریفی نداشت). در حالی که گریه می­کردم و ناراحت بودم جلسه را پیدا کردم، بااینکه دیر رسیدم آن‌ها اجازه دادند وارد شوم. نشستم و به صحبت­ها گوش کردم. اینقدر مضطرب بودم که نمی­توانستم زیاد گوش کنم، اما اعضای گروه استقبال گرمی از من کردند و چندتا بروشور و اطلاعاتی بهم دادند. در گلنویو به دومین جلسه­ام رفتم (روستایی در ایلینوی). خیلی عصبی بودم؛ دوباره با مهربانی، درک و همدردیِ اعضا روبرو شدم. با گوش کردن به مشارکت­ها متوجه شدم آن‌ها به زبانی که من می‌فهمیدم صحبت می‌کنند. احساس تعلق می­کردم و دیدم که دیگر تنها نیستم.
۶ ساله بودم، پدری الکلی و مادری روانی داشتم. پدربزرگ و مادربزرگم نیز الکلی بودند و ازنظر روانی ثبات نداشتند. در خانواده­ام آموخته بودم که اسرارم را بازگو نکنم؛ اما این موضوع بسیار مخرب بود. اگر از خواهر و برادرم مراقبت می­کردم، کارهای خانه را به خوبی انجام می‌دادم و بچه خوبی بودم مورد تحسین قرار می‌گرفتم. من غرق در این اعمال بودم و احساس می­کردم که هیچی نیستم؛ کودکیِ طاقت‌فرسایی بود. مادرم بارها و بارها مرا ترک کرد و من مشکل رهاشدگی هم دارم، تمام این‌ها مستقیماً مرا به سمت هم‌وابستگی هدایت کرد.
میل شدید من برای دوست داشته شدن قوی‌تر از آن بود که بتوانم با آن مقابله کنم و شب‌ها به حال خودم گریه می‌کردم تا خوابم ببرد. در ۱۳ سالگی برای اولین بار اقدام به خودکشی کردم و طی سالیان گذشته بارها این کار را تکرار کردم. پنج فرزند داشتم و شغل‌های متعددی را امتحان کرده بودم. برآشفته و ناراحت بودم. در امور جنسی بی­قیدوبند بودم. مردانی که با آن­ها ارتباط داشتم الکلی بودند و یا ازنظر عاطفی حضور نداشتند. روا می­دانستم که مورد سواستفاده فیزیکی قرار بگیرم. من مدتِ زیادی در این روابط می‌ماندم.  زندگی­ام کاملاً غیرقابل­اداره بود.
دو سال اول حضورم را صرف گوش دادن و یافتن منابع و دلایل هم‌وابستگی خود کردم. در کارگاه‌ها، نشست­ها و کنفرانس­ها شرکت کردم. قدم‌ها را به همراه اعضای دیگر کار کردم. برای مشارکت با گروهی از اعضا بیرون می‌رفتیم و هر هفته در دو جلسه شرکت می‌کردم. فهمیده بودم که در گذشته همیشه نقش قربانی را بازی می­کردم، اما ازاینکه کنترل­گر نیز هستم، آگاهی نداشتم. در یک کنفرانس داستان زندگی‌ام را بیان کردم و بعدازآن، افراد زیادی بخاطر مشارکتم تشکر کردند. آن‌ها مرا شجاع خطاب می­کردند. من دلهره داشتم و اصلاً احساس شجاعت نمی‌کردم، اما طی این سال‌ها بسیاری از افرادی که با من برخورد داشتند، می‌گفتند که مشارکت و داستان من چقدر به آن‌ها کمک کرده است.
من چگونگی و چرایی هم‌وابستگی­ام را فهمیده‌ام و ادامه­دار بودنش را حس می‌کنم، حتی بعد از ۱۰ سال حضور در برنامه. می­دانم که از این برنامه هرگز فارغ­التحصیل نخواهم شد؛ اما تغییر کرده­ام، خیلی تغییر کرده­ام. به لطف CoDA تقریباً همانی هستم که می­خواهم باشم.
Here is my story:
In October of 2009—after several hospitalizations—I was diagnosed with Severe Depression and Anxiety and admitted into the Intensive Outpatient Program at the hospital. I began working on my issues of depression and was told repeatedly that I was codependent. It was suggested that I attend CoDA meetings as well as therapy. I screwed up the courage, found a meeting and went.
It was the third week of October. I got lost (I am also directionally challenged). I was tearful and upset when I knocked on the door of the meeting. Even though I was late they allowed me to enter. I sat and listened. I was too anxious to hear much, but the group was warm and welcoming and I was given pamphlets and information. I went to my second meeting in Glenview. I was very nervous; again I was treated with warmth, understanding and compassion. As I listened, I realized they were speaking a language I understood. I felt as if I belonged and was no longer alone.
I am the oldest of 6, had an alcoholic father and a mentally ill mother, and my grandparents were also alcoholic and mentally unstable. Secrets were common in my family. The secrets were destructive. I was praised for caring for my brothers and sisters, doing chores and being good. I was raged at and made to feel that I was nothing. It was a rough childhood. I was abandoned by my mother repeatedly and also have abandonment issues, which worked right into me being codependent.
My desire to be loved was stronger than I could deal with and I spent many nights crying myself to sleep. My first suicide attempt was when I was 13. Throughout the years I have tried many times. I had five children and held many jobs. I raged, I was unhappy. I was promiscuous. I stayed in relationships too long. The men in my life were emotionally not present and/or alcoholics. I allowed myself to be battered. My life was totally unmanageable.
I spent my first two years listening and finding the sources of my codependency. I attended workshops, retreats and conferences. I worked the steps with another member. I went out with groups for fellowship and attended two meetings a week. I knew I was very much the victim type but hadn’t yet realized I was also controlling. I told my story at a conference and afterward people kept coming up and thanking me for sharing. They called me brave. I was shaking inside, I sure didn’t feel brave, and yet so many people over the years have come up to me and told me my story and shares have helped them.
I have realized the how and why of my codependency and I have felt the continuing pull of it, even now after almost 10 years in the program. I know I will not ever graduate from this program, but I am changing, and have changed so very much. I am almost the person I want to be, thanks to CoDA!
Barbara M. – 8/1/19
دانلود pdf
آدرس سایت خدمات جهانی: www.coda.org
آدرس سایت ایران: www.coda-ir.org
خط خدماتی آدرس جلسات ایران: ۰۹۳۹۳۸۹۱۰۶۴
خط هماهنگی و ارسال نشریات: ۰۹۹۰۹۶۰۰۳۹۴
خط خدماتی کمیته نشریات: ۰۹۹۱۴۲۸۸۰۳۰
کانال تلگرام: CoDAir@

keyboard_arrow_up